پنجشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۷

قلعه حيوانات - قسمت 61

حيوانات لنگان لنگان وارد حياط طويله شدند . ساچمه ها زير پوست باكسر سوزش دردناكي داشت . او پيش و از همين حالا به كار شاق ساختن آسياب بادي فكر مي كرد و در عالم تصور خود را آماده كار مي كرد . اما براي اولين بار به اين فكر افتاد كه يازده سال از سنش گذشته و قاعدتا عضلات نيرومندش ديگر به قدرت سابق نيستند . اما وقتي حيوانات پرچم سبز را در اهتزاز ديدند و بار ديگر صداي شليك را شنيدند - در مجموع هفت گلوله شليك شد -و نطق ناپلئون را گوش كردند كه رفتار آنها را مي ستايد و تبرك مي گويد به نظرشان آمد كه واقعا فتح بزرگي نصيبشان شده است . از كشته شدگان جنگ تشيع آبرومندي شد . باكس و كلوور واگني را بجاي نعش كش كشيدند و ناپلئون شخصا در راس دسته حركت كرد . دو روز تمام صرف برگذاري جشن شد . آوازها خواندند - نطقها ايراد كردند - توپها شليك شد و به هر حيوان يك سيب و به هر پرنده صد گرم غله و به هر سگ سه بيسكويت هديه شد و اعلام كردند كه جنگ ( جنگ آسياب بادي ) خوانده خواهد شد . ناپلئون نشان جديدي به اسم ( نشان علم سبز ) ايجاد كرد و آن را به خود اعطا كرد و داستان تاسف انگيز اسكناسها در شادماني عمومي فراموش شد . چند روز پس از اين حوادث بود كه خوكها يك صندوق ويسكي كه در زيرزميني مانده بود و در روز تصرف ساختمان به آن توجهي نشده بود پيدا كردند . شب آن روز صداي آوازهاي بلند از ساختمان برخاست - با كمال تعجب قسمتهايي از آهنگ سرود ( حيوانات انگليس ) هم با ان صداها آميخته بود . شب در حدود ساعت 9 همه آشكارا ديدند كه ناپلئون در حاليكه كلها مندرس آقاي جونز را بر سر دارد از در پشت ساختمان بيرون آمد و به سرعت دور حياط دويد و مجددا وارد عمارت شد . ولي صبح روز بعد ساختمان را سكوت مطلقي در بر گرفته بود و حتي يك خوك هم در جنبش نبود . نزديك ساعت 9 سر و كله اسكوئيلر پيدا شد , آهسته راه مي رفت , چشمانش بي نور بود و دمش شل از پشت آويزان بود . كاملا پيدا بود كه بيمار است . حيوانات را جمع كرد و به آنها گفت برايشان خبر وحشت آوري دارد : رفيق ناپلئون در حال مرگ است .
تا بعد .....