جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

قلعه حیوانات – قسمت 67

شبی دیر وقت در تابستان ناگهان خبر رسید که برای باکسر اتفاقی افتاده است . باکسر شبانه و به تنهایی برای کشیدن یک بار سنگ به آسیاب رفته بود . خبر صحت داشت , دو کبوتر با عجله خبر آوردند که باکسر با پهلو افتاده است و قادر به بلند شدن نیست . در حدود نیمی از حیوانات به سمت تپه آسیاب هجوم آوردند . باکسر روی زمین افتاده بود , گردنش بین دو مالبند ارابه طوری بسمت خارج کشیده شده بود که حتی قادر به بلند کردن سرش نبود , چشمانش بی فروغ و پهلوهایش از عرق خیس بود , رشته باریکی خون از دهانش جاری بود . کلوور در کنارش زانو زد و پرسید , (( باکسر چطوری ؟ ))

باکسر با صدای ضعیفش گفت : ریه ام ناراحت است ولی مهم نیست فکر می کنم کار آسیاب بادی بدون من هم تمام می شود . سنگ به اندازه کافی جمع شده است . به هر حال من فقط یک ماه دیگر کار می کردم . اگر راستش را بخواهی مدتها بود در فکر بازنشستگیم بودم . فکر می کردم چون بنجامین هم پیر شده او را هم با من بازنشسته می کنند و مصاحب من می شود .

کلوور گفت : باید فورا به دادش رسید . یکی به تاخت برود و اسکوئیلر را خبر کند .

برای دادن خبر به اسکوئیلر همه دوان دوان رفتند . فقط کلوور ماند و بنجامین که کنار باکسر نشست و بی آنکه کلمه ای بگوید با دم بلندش مگسها را از دور و بر او دور می کرد . پس از ربع ساعتی اسکوئیلر با ظاهری نگران و پر از همدردی رسید و گفت رفیق ناپلئون از حادثه ناگواری که برای یکی از وفادارترین خدمتگزاران قلعه پیش آمده با تاثر فراوان مطلع شد و دارد ترتیبی میدهد که او را برای معالجه به مریضخانه ولینگتن ببرند . این خبر حیوانات را کمی مشوش ساخت , جز مالی و اسنوبال هیچ حیوانی قلعه را ترک نکرده بود و حیوانات نمی خواستند که رفیق بیمارشان به دست بشر بیفتد . ولی اسکوئیلر گفت که دامپزشکهای ولینگتون بهتر می توانند باکسر را معالجه کنند و حیوانات را قانع ساخت . نیم ساعت بعد باکسر حالش تا حدی جا آمد و لنگ لنگان به سوی طویله اش , جایی که کلوور و بنجامین برایش از کاه خوابگاه خوبی مرتب کرده بودند به راه افتاد .

باکسر دو روز دیگر در طویله ماند . خوکها یک بطری بزرگ محتوی داروی قرمز رنگی که در جعبه داروخانه حمام یافته بودند برایش فرستادند و کلوور روزی دو بار بعد از غذا آن را به باکسر می خوراند و شبها نزدش می ماند و با او حرف می زد و بنجامین هم مگسها را از دور و برش دور می کرد . باکسر به آنها اعتراف کرد که از آنچه پیش آمده متاثر نیست چون اگر خوب شود می تواند امیدوار باشد سه سال دیگر عمر کند و از همین حالا به ایام پر آرامشی که در کنج چراگاه بزرگ خواهد گذراند فکر می کند . این اولین باری بود که باکسر فراغت فکر کردن پیدا کرد و می گفت مصمم است که بقیه دوران حیاتش را صرف فراگرفتن بقیه بیست و دو حرف الفبا کند . بنجامین و کلوور فقط ساعات پس از کار می توانستند پیش باکسر بمانند و اواسط روز بود که بارکش برای بردن او آمد . در آن ساعت همه حیوانات تحت نظارت خوکی مشغول وجین علفها از میان شلغمها بودند . همه از دیدن بنجامین که  عرعر کنان چهار نعل از سمت قلعه می آمد غرق در حیرت شدند . این اولین باری بود که بنجامین به هیجان آمده بود و بطور قطع اولین دفعه بود که کسی او را در حالت چهار نعل می دید . داد زد , (( عجله کنید ! عجله کنید ! دارند باکسر را می برند ! )) . حیوانات بی آنکه منتظر اجازه خوک شوند کار را رها کرده و با سرعت به سمت ساختمان دویدند . آنجا در حیاط طویله بارکش بزرگ دو اسبه ای که اطرافش چیز هایی نوشته بودند ایستاده بود و مردی با قیافه ای شیطانی که کلاه ملون کوتاهی بر سر داشت , جای راننده نشسته بود و جای باکسر در طویله خالی بود . حیوانات دور بارکش حلقه زدند و دسته جمعی گفتند , (( خداحافظ ! خداحافظ باکسر ! ))

بنجامین در حالیکه سم بر زمین می کوفت و جفتک می انداخت فریاد کشید , (( احمقها ! احمقها ! نمی بینید اطراف بارکش چه نوشته اند ؟ )) این هیجان حیوانات را به تامل وا داشت . سکوت حکمفرما شد . موریل شروع کرد به هجی کردن کلمات , اما بنجامین او را پس زد و چنین خواند : آلفرد سیموندز , گاو کش و سریشم ساز شهر ولینگتن . فروشنده پوست و کود و استخوان حیوان , تهیه کننده لانه سگ با غذا . مگر نمی فهمید یعنی چه ؟ دارند باکسر را به مسلخ می برند .

تا روزی دیگر …

هیچ نظری موجود نیست: