پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

قلعه حیوانات – قسمت 70

با تمام این احوال هیچگاه حیوانات نا امید نشدند حتی برای یک لحظه هم احساس افتخار آمیز و امتیاز عضو قلعه حیوانات بودن را از یاد نبردند . در سراسر انگلستان مزرعه آنها تنها مزرعه ای بود که به حیوانات تعلق داشت و حیوانات خود آن را اداره میکردند . همه حیوانات حتی جوانترین و تازه واردینی که از پنج شش فرسخی به آنجا آورده شده بودند از این مطلب با اعجاب آمیخته به تحسین یاد می کردند . وقتی صدای شلیک را می شنیدند و یا پرچم سبز را بالای دکل در حال اهتزاز میدیدند وجودشان مالامال از غرور می شد و رشته سخن همیشه به روزهای پر افتخار گذشته , اخراج جونز , صدور هفت فرمان و جنگهای بزرگی که به شکست بشر مهاجم منجر شده بود کشیده می شد . هنوز خواب و خیالهای ایام گذشته را در سر می پروراندند . هنوز حیوانات به گفته های میجر , به رفتن بشر و جمهوری مزارع سبز انگلستان ایمان داشتند . روزی این اتفاق خواهد افتاد . شاید آن روز در آتیه نزدیکی نباشد شاید در خلال زندگی هیچیک از حیوانات زنده کنونی نباشد ولی آن روز می رسد . هنوز آهنگ سرود (( حیوانات انگلیس )) در گوشه و کنار مخفیانه زمزمه می شد . هر چند جرات نداشتند آن را بلند بخوانند ولی تمام حیوانات آن سرود را می دانستند . درست است که زندگیشان سخت بود و به آرزوهای خود نرسیده بودند ولی آگاه بودند که مثل سایر حیوانات نیستند . اگر گرسنه اند بدلیل وجود بشر ظالم نیست و اگر زیاد کار می کنند برای خودشان است و هیچ موجودی بین آنها نیست که روی دو پا راه برود و کسی , دیگری را ارباب خطاب نمی کند و همه چهار پایان برابرند .

روزی در اوایل تابستان اسکوئیلر فرمان داد که گوسفندها همراه او به قطعه زمین وسیعی که دور از مزرعه و پوشیده از نهال درختان غان بود بروند . گوسفندان تحت نظر اسکوئیلر تمام آن روز را آنجا به چرا گذراندند . شب اسکوئیلر خود به مزرعه برگشت , چون هوا گرم بود به گوسفندان گفته بود همانجا بمانند . گوسفندان یک هفته تمام آنجا ماندند و در خلال این مدت سایر حیوانات از آنها خبر نداشتند . اسکوئیلر بیشتر وقتش را با آنان میگذراند و میگفت دارد به آنها سرود جدید تعلیم می دهد و لازم است این کار در خلوت و تنهایی صورت گیرد . شب با صفایی بود , گوسفندها تازه برگشته بودند و حیوانات تازه دست از کار روزانه کشیده بودند که صدای شیهه مهیب اسبی از حیاط شنیده شد . حیوانات هراسان سر جای خود مکث کردند . صدا , صدای کلوور بود , دیدند : خوکی داشت روی دو پای عقبش راه می رفت . بله خود اسکوئیلر بود . مثل این بود که هنوز به کارش مسلط نیست . نمی تواند جثه سنگین خود را در آن وضع نگه دارد . کمی ناشیانه تعادل را حفظ کرده بود و در میان حیاط مشغول قدم ردن بود . لحظه بعد صف طویلی از خوکان که همه روی دو پا راه می رفتند از ساختمان بیرون آمدند , مهارت بعضی از بعضی دیگر بیشتر بود . یکی دو تایی به اندازه کافی استوار نبودند مثل این بود که به عصا نیاز دارند , ولی همه با موفقیت دور حیاط گشتند و دست آخر عوعوی هولناک سگها و صدای زیر جوجه خروس سیاه بلند شد و شخص ناپلئون با جلال و جبروت در حالیکه سگها اطرافش جست و خیز می کردند و با نخوت به چپ و راست نظر می انداختند بیرون آمد . شلاقی به دست داشت . سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت . حیوانات مبهوت و وحشترده در هم فرو رفتند و به صف دراز خوکها که آهسته در حیاط راه می رفتند نگاه می کردند . گویی دنیا واژگون شده بود . وقتی اثر ضربه اولیه از بین رفت و لحظه ای رسید که با وجود وحشت از سگها و با وجودی که عادت کرده بودند که لب به شکایت و انتقاد نگشایند . گمان این می رفت که اعتراض کنند , ولی یک مرتبه تمام گوسفندان همصدا بع بع (( چهار پا خوب , دو پا بهتر ! چهار پا خوب دو پا بهتر ! چهار پا خوب دو پا بهتر ! )) سر دادند . این بع بع نیم دقیقه تمام بدون وقفه ادامه پیدا کرد و وقتی ساکت شدند دیگر مجال هر گونه اعتراض از بین رفته بود چون خوکها به ساختمان برگشته بودند .

بنجامین حس کرد پوزه ای به شانه اش خورد . سرش را برگرداند , کلوور بود , چشمان سالخورده اش از پیش هم کم نورتر شده بود و بی آنکه کلمه ای بر زبان راند با ملایمت یال بنجامین را کشید و او را با خود به ته طویله بزرگ , جایی که هفت فرمان نوشته شده بود برد . یکی دو دقیقه آنجا ایستادند و به دیوار قیر اندود و نوشته سفید رنگ روی آن خیره شدند .

بالاخره کلوور به سخن آمد و گفت : دید چشمم کم شده . حتی زمانی هم که جوان بودم نمی توانستم نوشته ها را بخوانم ولی به نظرم می آید دیوار شکل دیگری به خود گرفته . بنجامین بگو ببینم هفت فرمان مثل سابق است ؟

برای یکبار در زندگی بنجامین حاضر شد که از قانونش عدول کند . با صدای بلند چیزی را که بر دیوار نوشته شده بود خواند . بر دیوار دیگر چیزی جز یک فرمان نبود  : همه حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند .

پس از این ماجرا دیگر به نظر حیوانات عجیب نیامد که فردای آن روز خوکهای ناظر وقتی به مزرعه آمدند همه شلاق بدست داشتند . دیگر عجیب به نظر نیامد وقتی شنیدند خوکها رادیو خریده اند و تلفن کشیده اند و روزنامه می خوانند . دیگر وقتی ناپلئون را می دیدند که قدم می زند و پیپ در دهان دارد تعجب نمی کردند . و وقتی خوکها لباسهای جونز را از قفسه بیرون کشیدند و پوشیدند و شخص ناپلئون با کت سیاه و چکمه چرمی بیرون آمد و ماده سوگلیش لباس ابریشمی خانم جونز را که روزهای یکشنبه می پوشید , بر تن کرد تعجب نکردند . یک هفته بعد تعدادی درشکه تک اسبه وارد مزرعه شد . هیئتی از زارعین مجاور به منظور بازدید مزرعه دعوت شده بودند . همه جای مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها از همه چیز مخصوصا از آسیاب بادی تحسین کردند . حیوانات با کمال دقت سرگرم وجین علف از مزرعه شلغم بودند , حتی سرشان را از زمین بلند نمی کردند و نمی دانستند که از خوکها بیشتر هراسانند یا از آدمها .

آن شب صدای خنده و آواز از ساختمان بلند بود . سرو صداها ناگهان حس کنجکاوی حیوانات را برانگیخت , می خواستند بدانند درآنجا که برای اولین بار بشر و حیوان در شرایط مساوی کنار هم هستند , چه می گذرد . همه سینه خیز و تا آنجا که ممکن بود بی صدا به باغ رفتند . دم در وحشتزده مکث کردند . اما کلوور جلو افتاد . حیوانات آهسته دنبالش رفتند و آنها که قدشان می رسید از پنجره داخل اتاق را نگاه کردند . آنجا دور میز دراز شش زارع و شش خوک ارشد نشسته بودند . ناپلئون در صدر میز نشسته بود . بنظر می رسید که خوکها در کمال سهولت بر صندلی نشسته اند . پیدا بود که سرگرم بازی ورق بوده اند و موقتا از ادامه آن دست کشیده اند تا گیلاسی بنوشند . سبوی بزرگی دور گشت و پیمانه ها دوباره از آبجو لبالب شد . هیچکس متوجه قیافه های بهت زده حیوانات در پشت پنجره نشد .

تا روزی دیگر …. .

هیچ نظری موجود نیست: