جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۸۹

قلعه حیوانات – قسمت 71

آقای پیل کینگتون مالک فاکس وود گیلاس به دست برخاست و گفت قبل از آنکه گیلاسش را بنوشد بر خود فرض می داند که چند کلمه به عرض برساند . گفت برای شخص او – و به طور قطع برای همه کسانی که شرف حضور دارند – جای منتهای مسرت است که می بینند دوران طولانی عدم اعتماد و سوء تفاهم سپری شده است . زمانی بود – خود او و یا حاضرین – خیر , بلکه دیگران , اگر نگوییم به دیده عداوت , باید گفت به چشم سوء تفاهم و تردید به مالکین محترم قلعه حیوانات نگاه می کردند . حوادث تاثر آوری پیش آمد , افکار غلطی پیدا شد . تصور می رفت که که وجود مزرعه ای متعلق به خوکان و تحت اداره آنان غیرطبیعی است و ممکن است موجب ایجاد بی نظمی در مزارع مجاور شود . بسیاری از زارعین بدون مطالعه و تحقیق چنین فرض کردند که در چنین مزرعه ای روح عدم انضباط حکمفرما خواهد شد . از بابت تاثیری که ممکن بود بر حیوانات و حتی کارگران آنها گذاشته شود نگران و مضطرب بودند . اما تمام این سوءتفاهمات در حال حاضر از بین رفته است . امروز خود او و همه دوستان از وجب به وجب قلعه حیوانات دیدن کرده اند و در آن با چشم خویش چه دیده اند ؟ نه فقط تمام وسایل امروزی بلکه نظم و انضباطی که باید سرمشق زارعین دنیا باشد . وی با اطمینان کامل می تواند بگوید که حیوانات طبقه پایین بیشتر از حیوانات هر جای دیگر کار می کنند و کمتر می خورند . در واقع او و سایر دوستانی که امروز از قلعه حیوانات دیدن کرده اند مصممند نحوه کار آنها را در بسیاری موارد در مزارع خویش به کار بندند . گفت , به بیانات خویش با تاکید بر احساسات دوستانه ای که بین قلعه حیوانات و مجاورین وجود دارد و باید ادامه داشته باشد خاتمه می دهد . بین خوک و بشر هرگز اصطکاک منافع وجود نداشته و دلیلی نیست که از این پس وجود داشته باشد . کشمکش و اشکالات آنان همه یکی است . مگر مسئله کارگر همه جا یکسان نیست ؟ پیدا بود که آقای پیل کینگتون قصد دارد لطیفه ای بگوید و قبلا هم آنرا آماده کرده است . برای یک لحظه خودش چنان از لطیفه ای که می خواست بگوید غرق لذت شد که نتوانست آنرا ادا کند . پس از آنکه چند بار نفسش بند آمد و غبغبهای متعددش سرخ و کبود شد گفت , (( اگر شما دردسر حیوانات طبقه پایین را دارید , برای ما مسئله مردم طبقه پایین مطرح است ! ))

از این متلک جمعیت به ولوله افتاد و آقای پیل کینگتون یک بار دیگر از بابت کمی مقدار جیره و طولانی بودن ساعات کار و بیکاره بار نیاوردن حیوانات در قلعه حیوانات به خوکان تبریک گفت .

در خاتمه گفت : حالا از حضار تقاضا دارم بایستند و گیلاسهایشان را پر کنند . همه بخاطر ترقی و تعالی قلعه حیوانات بنوشیم ! . همه هورا کشیدند و پا کوبیدند . ناپلئون چنان به وجد آمد که بلند شد و قبل از نوشیدن گیلاسش را به گیلاس آقای پیل کینگتون زد . وقتی صدای هوراها فروکش کرد ناپلئون که هنوز سر پا بود اعلام کرد که وی نیز چند کلمه برای گفتن دارد . مانند تمام نطقهایش این بار نیز مختصر و مفید صحبت کرد . گفت , او نیز به سهم خود از سپری شدن دوران سوء تفاهمات مسرور است . مدتی طولانی شایعاتی در بین بود که وی و همکارانش نظر خرابکاری و حتی انقلابی دارند , مسلم است که این شایعه از ناحیه معدودی از دشمنان خبیث که دامن زدن انقلاب را بین حیوانات سایر مزارع برای خود اعتباری فرض کرده بودند انتشار یافته است . هیچ چیز بیش از این مطلب نمی تواند از حقیقت دور باشد . تنها آرزوی شخص وی چه در زمان حال و چه در ایام گذشته این بوده است که با همسایگان در صلح و صفا باشد و با آنان روابط عادی تجاری داشته باشد و این مزرعه که وی افتخار اداره آن را دارد مزرعه ای است اشتراکی و طبق سند مالکیتی که در دست است ملک آن متعلق به همه خوکهاست .

بعد اضافه کرد , هر چند گمان ندارد از عدم اعتماد و سوء ظنهای پیشین چیزی باقی باشد , به منظور حسن تفاهم بیشتر اخیرا در طرز اداره مزرعه تغییراتی داده شده است ; تا این تاریخ حیوانات مزرعه عادت احمقانه ای داشتند که یکدیگر را رفیق خطاب می کردند که از این کار جلوگیری شده . عادت عجیبتری هم جاری بوده است که اساسش نا معلوم است ; هر یکشنبه صبح حیوانات از جلو جمجمه خوک نری که بر تیری نصب بود با احترام نظامی رژه می رفتند , این کار نیز موقوف می شود و در حال حاضر هم جمجمه دفن شده است . مهمانان وی محتملا پرچم سبزی را که بر بالای دکل در اهتزاز است دیده اند , شاید توجه کرده باشند که سم و شاخ سفیدی که سابق بر آن منقوش بود در حال دیگر موجود نیست و پرچم از این تاریخ به بعد به رنگ سبز خالص خواهد بود . گفت به نطق غرا و دوستانه آقای پیل کینگتون فقط یک ایراد دارد و آن این است که به قلعه , قلعه حیوانات خطاب کردند . البته ایشان نمی دانستند چون خود او برای اولین بار است که اعلام می کند اسم قلعه حیوانات منسوخ شد و از این تاریخ به بعد به اسم مزرعه مانر که ظاهرا اسم صحیح و اصلی محل است خوانده می شود . در خاتمه ناپلئون گفت : گیلاسهای خود را لبالب پر کنید آقایان ! من هم مثل آقای پیل کینگتون از حاضرین می خواهم که گیلاسهای خود را برای ترقی و تعالی مزرعه بنوشند .با این تفاوت که می گویم : آقایان بخاطر ترقی و تعالی مزرعه مانر بنوشید !

باز چون بار پیش همه هورا کشیدند و گیلاسها را تا ته خالی کردند . اما به نظر حیوانات که از خارج به این منظره خیره شده بودند چنین آمد که امری نوظهور واقع شده است . در قیافه خوکان چه تغییری پیدا شده بود ؟ چشمهای کم نور کلوور از این صورت به آن صورت خیره می شد . بعضی پنج غبغب داشتند , بعضی چهار , بعضی سه . اما چیزی که در حال ذوب شدن و تغییر بود , چه بود ؟ بعد کف زدن پایان یافت و همه ورقها را برداشتند و به بازی ادامه دادند , و حیوانات بی صدا دور شدند . چند قدم بر نداشته بودند که مکث کردند . هیاهویی از ساختمان بلند شد . با عجله برگشتند و دوباره از درزهای پنجره نگاه کردند . نزاع سختی در گرفته بود . فریاد می زدند , روی میز مشت می کوبیدند , به هم چپ چپ نگاه می کردند , و حرف یکدیگر را تکذیب می کردند . سرچشمه اختلاف ظاهرا این بود که ناپلئون و پیل کینگتون هر دو در آن واحد تک خال پیک سیاه را رو کرده بودند .

دوازده صدای خشمناک یکسان بلند بود . دیگر اینکه چه چیز در قیافه خوکها تغییر کرده مطرح نبود . حیوانات خارج , از خوک به آدم از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تمیز دهند .

پایان

قلعه حیوانات – جرج اورول – ترجمه امیر امیر شاهی 1380

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۹

قلعه حیوانات – قسمت 70

با تمام این احوال هیچگاه حیوانات نا امید نشدند حتی برای یک لحظه هم احساس افتخار آمیز و امتیاز عضو قلعه حیوانات بودن را از یاد نبردند . در سراسر انگلستان مزرعه آنها تنها مزرعه ای بود که به حیوانات تعلق داشت و حیوانات خود آن را اداره میکردند . همه حیوانات حتی جوانترین و تازه واردینی که از پنج شش فرسخی به آنجا آورده شده بودند از این مطلب با اعجاب آمیخته به تحسین یاد می کردند . وقتی صدای شلیک را می شنیدند و یا پرچم سبز را بالای دکل در حال اهتزاز میدیدند وجودشان مالامال از غرور می شد و رشته سخن همیشه به روزهای پر افتخار گذشته , اخراج جونز , صدور هفت فرمان و جنگهای بزرگی که به شکست بشر مهاجم منجر شده بود کشیده می شد . هنوز خواب و خیالهای ایام گذشته را در سر می پروراندند . هنوز حیوانات به گفته های میجر , به رفتن بشر و جمهوری مزارع سبز انگلستان ایمان داشتند . روزی این اتفاق خواهد افتاد . شاید آن روز در آتیه نزدیکی نباشد شاید در خلال زندگی هیچیک از حیوانات زنده کنونی نباشد ولی آن روز می رسد . هنوز آهنگ سرود (( حیوانات انگلیس )) در گوشه و کنار مخفیانه زمزمه می شد . هر چند جرات نداشتند آن را بلند بخوانند ولی تمام حیوانات آن سرود را می دانستند . درست است که زندگیشان سخت بود و به آرزوهای خود نرسیده بودند ولی آگاه بودند که مثل سایر حیوانات نیستند . اگر گرسنه اند بدلیل وجود بشر ظالم نیست و اگر زیاد کار می کنند برای خودشان است و هیچ موجودی بین آنها نیست که روی دو پا راه برود و کسی , دیگری را ارباب خطاب نمی کند و همه چهار پایان برابرند .

روزی در اوایل تابستان اسکوئیلر فرمان داد که گوسفندها همراه او به قطعه زمین وسیعی که دور از مزرعه و پوشیده از نهال درختان غان بود بروند . گوسفندان تحت نظر اسکوئیلر تمام آن روز را آنجا به چرا گذراندند . شب اسکوئیلر خود به مزرعه برگشت , چون هوا گرم بود به گوسفندان گفته بود همانجا بمانند . گوسفندان یک هفته تمام آنجا ماندند و در خلال این مدت سایر حیوانات از آنها خبر نداشتند . اسکوئیلر بیشتر وقتش را با آنان میگذراند و میگفت دارد به آنها سرود جدید تعلیم می دهد و لازم است این کار در خلوت و تنهایی صورت گیرد . شب با صفایی بود , گوسفندها تازه برگشته بودند و حیوانات تازه دست از کار روزانه کشیده بودند که صدای شیهه مهیب اسبی از حیاط شنیده شد . حیوانات هراسان سر جای خود مکث کردند . صدا , صدای کلوور بود , دیدند : خوکی داشت روی دو پای عقبش راه می رفت . بله خود اسکوئیلر بود . مثل این بود که هنوز به کارش مسلط نیست . نمی تواند جثه سنگین خود را در آن وضع نگه دارد . کمی ناشیانه تعادل را حفظ کرده بود و در میان حیاط مشغول قدم ردن بود . لحظه بعد صف طویلی از خوکان که همه روی دو پا راه می رفتند از ساختمان بیرون آمدند , مهارت بعضی از بعضی دیگر بیشتر بود . یکی دو تایی به اندازه کافی استوار نبودند مثل این بود که به عصا نیاز دارند , ولی همه با موفقیت دور حیاط گشتند و دست آخر عوعوی هولناک سگها و صدای زیر جوجه خروس سیاه بلند شد و شخص ناپلئون با جلال و جبروت در حالیکه سگها اطرافش جست و خیز می کردند و با نخوت به چپ و راست نظر می انداختند بیرون آمد . شلاقی به دست داشت . سکوت مرگباری همه جا را فرا گرفت . حیوانات مبهوت و وحشترده در هم فرو رفتند و به صف دراز خوکها که آهسته در حیاط راه می رفتند نگاه می کردند . گویی دنیا واژگون شده بود . وقتی اثر ضربه اولیه از بین رفت و لحظه ای رسید که با وجود وحشت از سگها و با وجودی که عادت کرده بودند که لب به شکایت و انتقاد نگشایند . گمان این می رفت که اعتراض کنند , ولی یک مرتبه تمام گوسفندان همصدا بع بع (( چهار پا خوب , دو پا بهتر ! چهار پا خوب دو پا بهتر ! چهار پا خوب دو پا بهتر ! )) سر دادند . این بع بع نیم دقیقه تمام بدون وقفه ادامه پیدا کرد و وقتی ساکت شدند دیگر مجال هر گونه اعتراض از بین رفته بود چون خوکها به ساختمان برگشته بودند .

بنجامین حس کرد پوزه ای به شانه اش خورد . سرش را برگرداند , کلوور بود , چشمان سالخورده اش از پیش هم کم نورتر شده بود و بی آنکه کلمه ای بر زبان راند با ملایمت یال بنجامین را کشید و او را با خود به ته طویله بزرگ , جایی که هفت فرمان نوشته شده بود برد . یکی دو دقیقه آنجا ایستادند و به دیوار قیر اندود و نوشته سفید رنگ روی آن خیره شدند .

بالاخره کلوور به سخن آمد و گفت : دید چشمم کم شده . حتی زمانی هم که جوان بودم نمی توانستم نوشته ها را بخوانم ولی به نظرم می آید دیوار شکل دیگری به خود گرفته . بنجامین بگو ببینم هفت فرمان مثل سابق است ؟

برای یکبار در زندگی بنجامین حاضر شد که از قانونش عدول کند . با صدای بلند چیزی را که بر دیوار نوشته شده بود خواند . بر دیوار دیگر چیزی جز یک فرمان نبود  : همه حیوانات برابرند اما بعضی برابرترند .

پس از این ماجرا دیگر به نظر حیوانات عجیب نیامد که فردای آن روز خوکهای ناظر وقتی به مزرعه آمدند همه شلاق بدست داشتند . دیگر عجیب به نظر نیامد وقتی شنیدند خوکها رادیو خریده اند و تلفن کشیده اند و روزنامه می خوانند . دیگر وقتی ناپلئون را می دیدند که قدم می زند و پیپ در دهان دارد تعجب نمی کردند . و وقتی خوکها لباسهای جونز را از قفسه بیرون کشیدند و پوشیدند و شخص ناپلئون با کت سیاه و چکمه چرمی بیرون آمد و ماده سوگلیش لباس ابریشمی خانم جونز را که روزهای یکشنبه می پوشید , بر تن کرد تعجب نکردند . یک هفته بعد تعدادی درشکه تک اسبه وارد مزرعه شد . هیئتی از زارعین مجاور به منظور بازدید مزرعه دعوت شده بودند . همه جای مزرعه را به آنها نشان دادند و آنها از همه چیز مخصوصا از آسیاب بادی تحسین کردند . حیوانات با کمال دقت سرگرم وجین علف از مزرعه شلغم بودند , حتی سرشان را از زمین بلند نمی کردند و نمی دانستند که از خوکها بیشتر هراسانند یا از آدمها .

آن شب صدای خنده و آواز از ساختمان بلند بود . سرو صداها ناگهان حس کنجکاوی حیوانات را برانگیخت , می خواستند بدانند درآنجا که برای اولین بار بشر و حیوان در شرایط مساوی کنار هم هستند , چه می گذرد . همه سینه خیز و تا آنجا که ممکن بود بی صدا به باغ رفتند . دم در وحشتزده مکث کردند . اما کلوور جلو افتاد . حیوانات آهسته دنبالش رفتند و آنها که قدشان می رسید از پنجره داخل اتاق را نگاه کردند . آنجا دور میز دراز شش زارع و شش خوک ارشد نشسته بودند . ناپلئون در صدر میز نشسته بود . بنظر می رسید که خوکها در کمال سهولت بر صندلی نشسته اند . پیدا بود که سرگرم بازی ورق بوده اند و موقتا از ادامه آن دست کشیده اند تا گیلاسی بنوشند . سبوی بزرگی دور گشت و پیمانه ها دوباره از آبجو لبالب شد . هیچکس متوجه قیافه های بهت زده حیوانات در پشت پنجره نشد .

تا روزی دیگر …. .

پنجشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۹

قلعه حیوانات – قسمت 69

سالها گذشت . فصول اولیه آمد و رفت و عمر کوتاه حیوانات سپری شد . زمانی رسید که دیگر کسی جز کلوور و بنجامین و موزز زاغ و چند خوک دوران قبل از انقلاب را به خاطر نداشتند . موریل مرده بود . بلوبل و جسی و پینچر مرده بودند . جونز هم مرده بود – در یکی از بیمارستانهای معتادین به الکل در در گذشته بود . اسنوبال فراموش شده بود . باکسر نیز جز از ذهن معدودی که او را می شناختند فراموش شده بود . کلوور مادیان پیری شده بود , مفاصلش سخت , چشمش در شرف آب آوردن بود . دو سال از سن تقاعدش می گذشت ولی در واقع تا این تاریخ هیچ حیوانی بازنشسته نشده بود . مدتها بود که دیگر صحبت دادن گوشه ای از زمین چراگاه به حیوانات بازنشسته در بین نبود . ناپلئون خوک نر رسیده ای شده بود با یکصدو بیست و پنج کیلو وزن . اسکوئیلر چنان چاق شده بود که به زحمت چشمهایش باز می شد . تنها بنجامین همان بود که بود و تغییری نکرده بود جز آنکه اطراف پوزه اش خاکستری تر شده بود و بعد از مرگ باکسر عبوس تر بود و کمتر حرف می زد . هر چند جمعیت به آن میزانی که روزهای اولیه انتظارش می رفت افزایش نیافته بود ولی بر تعداد مخلوقات مزرعه اضافه شده بود . حیواناتی به دنیا آمده بودند که انقلاب برایشان حکم افسانه دوری را داشت که دهن به دهن به آنها رسیده باشد , و حیوانات دیگری خریداری شده بودند که قبل از ورودشان هرگز چنین داستانی به گوششان نخورده بود . مزرعه در حال حاضر علاوه بر کلوور سه اسب دیگر داشت . اسبهای خوب و قابل ملاحظه ای بودند خوب کار می کردند و رفقای خوبی بودند ولی احمق بودند . هیچکدام در الفبا از ب جلوتر نرفتند . هر چیزی که راجع به انقلاب و اصول حیوانگری به آنان گفته می شد می پذیرفتند مخصوصا اگر کلوور می گفت چون برایش احترام مادری قائل بودند ولی معلوم نبود که چیز زیادی از آن دستگیرشان شده باشد . وضع مزرعه پر رونق تر و منظم تر از پیش بود حتی با خرید دو قطعه زمین از آقای پیل کینگتن وسیعتر هم شده بود . آسیاب بالاخره با موفقیت ساخته شده بود و مزرعه دارای یک ماشین خرمن کوبی و یونجه برداری بود و بناهای تازه ای بر آن اضافه شده بود . ویمپر صاحب درشکه تک اسبه ای شده بود . ولی از آسیاب هرگز به منظور تولید برق استفاده نشد بلکه از آن برای آسیاب کردن غله استفاده می شد که سود سرشاری داشت . حیوانات با جدیت زیاد در کار ساختمان آسیاب بادی دیگری بودند و قرار بود پس از اتمام آن ماشین مولد برق کار گذاشته شود . اما از زندگی پر تجملی که زمانی اسنوبال ذهن حیوانات را پر کرده بود , یعنی طویله های مجهز به چراغ برق و آب سرد و گرم و سه روز کار در هفته هیچ صحبتی در میان نبود . ناپلئون گفته بود این حرفها بر خلاف اصول حیوانگری است و سعادت در کار زیاد و زندگی ساده است . مزرعه به تحقیق غنی تر شده بود , بدون اینکه حیوانات به استثنای خوکها و سگها , غنی تر شده باشند . شاید این وضع تا اندازه ای به این دلیل بود که تعداد خوکها وسگها زیاد بود . البته اینطور نبود که آنها اصلا کار نکنند به هر حال به روال خودشان کار می کردند . همانطور که اسکوئیلر توضیح میداد وهرگز هم خسته نمی شد . اداره مزرعه و نظارت بر آن نیاز به کار زیاد داشت , نوع کارش طوری بود که حیوانات جاهلتر از فهم آن عاجز بودند . اسکوئیلر به حیوانات می گفت که مثلا خوکها باید هر روز برای چیزهای مرموزی که آنها را ( پرونده )-( گزارش )-( پیش نویس )-و ( اساسنامه ) می گویند فعالیت کنند . یعنی برگهای بزرگ کاغذ را با دقت از نوشته سیاه می کردند و وقتی کاملا از نوشته پر می شد آن را می سوزاندند . اسکوئیلر می گفت این کار برای بهبود وضع مزرعه حائز اهمیت است . اما به هرحال از کار خوکها و سگها که هم تعدادشان خیلی زیاد بود و هم همیشه اشتهای خوبی داشتند مواد غذایی تولید نمی شد . اما زندگی سایر حیوانات تا آنجا که یادشان بود همان بود که همیشه بود . معمولا گرسنه بودند – روی مشتی کاه می خوابیدند – از استخر آب می نوشیدند – در مزرعه کار می کردند – در زمستان از سرما و در تابستان از مگس در رنج بودند . آنها که پیرتر بودند گاه سعی می کردند به خاطر بیاورند که روزهای اول بعد از انقلاب زمانی که جونز تازه اخراج شده بود اوضاع از امروز بهتر بود یا نه . ولی چیزی به خاطرشان نمی آمد و معیاری نداشتند که زندگی کنونی خود را با آن قیاس کنند . فقط آمار و ارقام اسکوئیلر بود که بطور ثابت نشان می داد همه چیز روز به روز در حال بهبود است . مسئله برای حیوانات لاینحل بود . به هر تقدیر آنها فرصت تفکر نداشتند . تنها بنجامین مدعی بود که جزئیات زندگی طولانیش را به خاطر دارد و می داند که همه چیز همان است که همیشه بوده است و بعدها نیز به همین منوال خواهد ماند , زندگی نه بدتر می شود , نه بهتر و می گفت گرسنگی و مشقت و حرمان قوانین لا یتغیر زندگی است .

تا روزی دیگر … .   

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

قلعه حیوانات – قسمت 68

فریادی از وحشت از حلقوم کلیه حیوانات بلند شد و همین وقت مردی که در جایگاه راننده نشسته بود شلاقی به اسبها زد و بارکش به راه افتاد و از حیات خارج شد . حیوانات گریه کنان دنبال بارکش راه افتادند . کلوور با فشار راهی به جلو باز کرد . بارکش سرعت گرفت . کلوور سعی کرد چهارنعل برود ولی عقب ماند و فریاد کشید , باکسر ! باکسر ! باکسر ! . و درست در همین موقع باکسر که گویی غوغای خارج را شنیده است صورتش را با خط باریک سفید رنگ پایین پوزه اش از پشت پنجره کوچک بارکش نشان داد . کلوور با صدای وحشتناک فریاد کشید باکسر ! بیا بیرون ! میخواهند تو را بکشند ! همه حیوانات تکرار کردند بیا بیرون باکسر بیا بیرون ! . اما بارکش سرعت گرفته بود و داشت دور می شد و مسلم نبود که باکسر گفته کلوور را فهمیده باشد . اما لحظه بعد صورت باکسر از پشت پنجره رد شد و صدای کوبیدن سم او از داخل بارکش به گوش رسید . او تلاش میکرد با لگد راهی برای خروج پیدا کند , در گذشته چند لگد باکسر بارکش را چون قوطی کبریت خرد می کرد , اما افسوس که دیگر قوایش تحلیل رفته بود , پس از چند لحظه صدای کوبیدن سم خفیف و بالاخره خاموش شد . حیوانات در کمال نا امیدی به اسبهای بارکش التماس کنان گفتند (( رفقا ! رفقا ! برادر خود را به پای مرگ نبرید ! )) اما آنها نادان تر از آن بودند که حقیقت قضیه را درک کنند . فقط گوشهایشان را عقب خواباندند و تند تر رفتند . چهره باکسر دیگر پشت پنجره ظاهر نشد . دیر به فکر افتادند که دروازه پنج کلونی را ببندند , بارکش از میان دروازه گذشت و به سرعت در جاده ناپدید شد . باکسر را دیگر هرگز ندیدند . سه روز بعد اعلام شد با آنکه هر چه امکان داشت برای معالجه باکسر کوشش شد , باکسر در مریضخانه ولینگتن مرد . خبر را اسکوئیلر اعلام کرد و گفت شخصا در آخرین ساعات حیات باکسر بر بالینش حضور داشته است . اسکوئیلر یک پا را بلند کرد و اشک چشمانش را خشک کرد و گفت , (( تاثرانگیزترین منظره ای بود که درعمرم دیده ام . من تا دم واپسین کنارش بودم باکسر در آخرین لحظات زندگی با صدای ضعیف که مشکل شنیده می شد در گوشم گفت که تنها غمش این است که قبل از اتمام آسیاب بادی جان می دهد . )) و اسکوئیلر اضافه کرد ,(( آخرین جملاتش , رفقا به پیش ! به نام انقلاب به پیش ! زنده باد فلسفه حیوانات ! زنده باد رفیق ناپلئون و حق همیشه با ناپلئون است ! بود )) . در اینجا یک مرتبه رفتار اسکوئیلر تغییر کرد . پس از درنگ مختصری و قبل از آنکه به گفتارش ادامه دهد چشمان ریزش را با نگاه مشکوک با سرعت به اطراف چرخاند و گفت به او گزارش شده که موقع عزیمت باکسر شایعه احمقانه و زننده ای در میان بوده , بعضی از حیوانات دیده اند که بارکش مال سیموندز گاوکش بوده و نتیجه گرفته اند که باکسر پیش سلاخ فرستاده شده است . باورکردنی نیست که حیوانی تا این پایه بی شعور باشد . دمش را جنباند و از سمتی به سمتی جهید و با خشم و غضب فریاد کشید, (( رفقا شما باید رهبر خود را تا حال شناخته باشید ! توضیح مطلب بسیار ساده است . بیطاری بارکشی را که قبلا متعلق به سلاخی بوده خریده و هنوز نوشته های روی آنرا پاک نکرده است و همین امر سبب توهمی شده است .))

خیال حیوانات از شنیدن این خبر تسکین یافت , وقتی اسکوئیلر جزئیات وضع باکسر را ترمیم کرد و از توجهاتی که به او شده بود و داروهای گرانقیمتی که ناپلئون بدون کوچکترین درنگ از کیسه پر فتوت خود خریده بود صحبت کرد باقیمانده تردید حیوانات نیز زایل شد . غمی که از مرگ رفیق بر دل داشتند با این فکر که اقلا هنگام مرگ خوشحال بوده تعدیل یافت . ناپلئون در جلسه یکشنبه بعد شخصا حضور یافت و خطابه کوتاهی به افتخار باکسر ایراد کرد و گفت برگرداندن جنازه او امکان نداشت ولی دستور داده است که حلقه بزرگ گلی از درختهای باغ تهیه کنند و بر مزار باکسر بگذارند و گفت که پس از چند روز خوکها قصد دارند ضیافتی به یاد بود و افتخار باکسر بر پا سازند . ناپلئون نطقش را با یادآوری دو شعار مورد علاقه باکسر ( من بیشتر کار خواهم کرد ) و ( همیشه حق با رفیق ناپلئون است ) خاتمه داد و گفت بجاست که هر حیوانی این شعارها  را آویزه گوش خود کند .

روز ضیافت ماشین باری بقالی ولینگتن به مزرعه آمد و جعبه چوبی بزرگی تحویل داد . آن شب از ساختمان صدای آواز بلند بود و بعد سرو صدایی که شبیه صدای زد و خورد بود و در حدود ساعت یازده صدای جرنگ جرنگ شکستن شیشه و لیوان آمد . تا ظهر فردای آن شب در قلعه جنب و جوشی نبود . خبر درز کرده بود که خوکها از محل نامعلومی برای خرید یک صندوق دیگر ویسکی پول بدست آورده اند .

تا روزی دیگر … .