جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

قلعه حیوانات – قسمت 68

فریادی از وحشت از حلقوم کلیه حیوانات بلند شد و همین وقت مردی که در جایگاه راننده نشسته بود شلاقی به اسبها زد و بارکش به راه افتاد و از حیات خارج شد . حیوانات گریه کنان دنبال بارکش راه افتادند . کلوور با فشار راهی به جلو باز کرد . بارکش سرعت گرفت . کلوور سعی کرد چهارنعل برود ولی عقب ماند و فریاد کشید , باکسر ! باکسر ! باکسر ! . و درست در همین موقع باکسر که گویی غوغای خارج را شنیده است صورتش را با خط باریک سفید رنگ پایین پوزه اش از پشت پنجره کوچک بارکش نشان داد . کلوور با صدای وحشتناک فریاد کشید باکسر ! بیا بیرون ! میخواهند تو را بکشند ! همه حیوانات تکرار کردند بیا بیرون باکسر بیا بیرون ! . اما بارکش سرعت گرفته بود و داشت دور می شد و مسلم نبود که باکسر گفته کلوور را فهمیده باشد . اما لحظه بعد صورت باکسر از پشت پنجره رد شد و صدای کوبیدن سم او از داخل بارکش به گوش رسید . او تلاش میکرد با لگد راهی برای خروج پیدا کند , در گذشته چند لگد باکسر بارکش را چون قوطی کبریت خرد می کرد , اما افسوس که دیگر قوایش تحلیل رفته بود , پس از چند لحظه صدای کوبیدن سم خفیف و بالاخره خاموش شد . حیوانات در کمال نا امیدی به اسبهای بارکش التماس کنان گفتند (( رفقا ! رفقا ! برادر خود را به پای مرگ نبرید ! )) اما آنها نادان تر از آن بودند که حقیقت قضیه را درک کنند . فقط گوشهایشان را عقب خواباندند و تند تر رفتند . چهره باکسر دیگر پشت پنجره ظاهر نشد . دیر به فکر افتادند که دروازه پنج کلونی را ببندند , بارکش از میان دروازه گذشت و به سرعت در جاده ناپدید شد . باکسر را دیگر هرگز ندیدند . سه روز بعد اعلام شد با آنکه هر چه امکان داشت برای معالجه باکسر کوشش شد , باکسر در مریضخانه ولینگتن مرد . خبر را اسکوئیلر اعلام کرد و گفت شخصا در آخرین ساعات حیات باکسر بر بالینش حضور داشته است . اسکوئیلر یک پا را بلند کرد و اشک چشمانش را خشک کرد و گفت , (( تاثرانگیزترین منظره ای بود که درعمرم دیده ام . من تا دم واپسین کنارش بودم باکسر در آخرین لحظات زندگی با صدای ضعیف که مشکل شنیده می شد در گوشم گفت که تنها غمش این است که قبل از اتمام آسیاب بادی جان می دهد . )) و اسکوئیلر اضافه کرد ,(( آخرین جملاتش , رفقا به پیش ! به نام انقلاب به پیش ! زنده باد فلسفه حیوانات ! زنده باد رفیق ناپلئون و حق همیشه با ناپلئون است ! بود )) . در اینجا یک مرتبه رفتار اسکوئیلر تغییر کرد . پس از درنگ مختصری و قبل از آنکه به گفتارش ادامه دهد چشمان ریزش را با نگاه مشکوک با سرعت به اطراف چرخاند و گفت به او گزارش شده که موقع عزیمت باکسر شایعه احمقانه و زننده ای در میان بوده , بعضی از حیوانات دیده اند که بارکش مال سیموندز گاوکش بوده و نتیجه گرفته اند که باکسر پیش سلاخ فرستاده شده است . باورکردنی نیست که حیوانی تا این پایه بی شعور باشد . دمش را جنباند و از سمتی به سمتی جهید و با خشم و غضب فریاد کشید, (( رفقا شما باید رهبر خود را تا حال شناخته باشید ! توضیح مطلب بسیار ساده است . بیطاری بارکشی را که قبلا متعلق به سلاخی بوده خریده و هنوز نوشته های روی آنرا پاک نکرده است و همین امر سبب توهمی شده است .))

خیال حیوانات از شنیدن این خبر تسکین یافت , وقتی اسکوئیلر جزئیات وضع باکسر را ترمیم کرد و از توجهاتی که به او شده بود و داروهای گرانقیمتی که ناپلئون بدون کوچکترین درنگ از کیسه پر فتوت خود خریده بود صحبت کرد باقیمانده تردید حیوانات نیز زایل شد . غمی که از مرگ رفیق بر دل داشتند با این فکر که اقلا هنگام مرگ خوشحال بوده تعدیل یافت . ناپلئون در جلسه یکشنبه بعد شخصا حضور یافت و خطابه کوتاهی به افتخار باکسر ایراد کرد و گفت برگرداندن جنازه او امکان نداشت ولی دستور داده است که حلقه بزرگ گلی از درختهای باغ تهیه کنند و بر مزار باکسر بگذارند و گفت که پس از چند روز خوکها قصد دارند ضیافتی به یاد بود و افتخار باکسر بر پا سازند . ناپلئون نطقش را با یادآوری دو شعار مورد علاقه باکسر ( من بیشتر کار خواهم کرد ) و ( همیشه حق با رفیق ناپلئون است ) خاتمه داد و گفت بجاست که هر حیوانی این شعارها  را آویزه گوش خود کند .

روز ضیافت ماشین باری بقالی ولینگتن به مزرعه آمد و جعبه چوبی بزرگی تحویل داد . آن شب از ساختمان صدای آواز بلند بود و بعد سرو صدایی که شبیه صدای زد و خورد بود و در حدود ساعت یازده صدای جرنگ جرنگ شکستن شیشه و لیوان آمد . تا ظهر فردای آن شب در قلعه جنب و جوشی نبود . خبر درز کرده بود که خوکها از محل نامعلومی برای خرید یک صندوق دیگر ویسکی پول بدست آورده اند .

تا روزی دیگر … .   

هیچ نظری موجود نیست: