چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

قسمت 18

اسنوبال قلم مو را پرت کرد و فرياد کشيد : و حالا پيش به سوي يونجه زار! بياييد همه تلاش خود را بکنيم تا محصول يونجه زار را در مدتي کوتاهتر از جونز و آدمهايش برداشت کنيم . اما در اين موقع سه ماده گاو که مدتي بود به نظر بي تاب مي آمدند با صداي بلند شروع به ماق کشيدن کردند.  بيست و چهار ساعت بود که دوشيده نشده بودند و پستانهايشان رگ کرده بود . خوکها پس از کمي فکر به دنبال سطل فرستادندو نسبتا موفقانه گاوها را دوشيدند , پاچه شان براي اين کار کاملا آمادگي داشت . و ديري نپاييد که پنج سطل از شير کف کرده خامه دار پر شد و بسياري از حيوانات با علاقه فراوان به آن چشم دوختند . يکي گفت :اين همه شير را چه بايد کرد؟ يکي از مرغها گفت: جونز گاهي مقداري از آن را با نواله قاطي ميکرد . ناپلئون خود را جلو سطلها حائل کرد و فرياد کشيد : رفقا به شير توجهي نکنيد! بعدا ترتيب آن داده ميشود . مهم جمع آوري محصول است . رفيق اسنوبال جلو دار خواهد بود . من هم پس از چند دقيقه خواهم رسيد . رفقا به پيش! يونجه در انتظار است . بدين ترتيب حيوانات دسته جمعي براي برداشت محصول به يونجه زار رفتند و چون شب برگشتند متوجه شدند شيري در بساط نيست . چه جاني کندند و چه عرقي ريختند تا توانستند يونجه را انبار کنند! اما به زحمتش مي ارزيد چه نتيجه حتي بيش از انتظارشان موفقيت آميز بود . کار , گاهي دشوار ميشد . زيرا افزار و وسايل کار براي دست بشر ساخته شده بود نه براي حيوان و اينکه هيچ حيواني نمي توانست با افزاري که ملازمه با ايستادن روي دو پاي عقب داشت کار کند خود اشکال بزرگي بود . اما خوکهاي با استعداد براي رفع هر اشکالي چاره اي مي انديشيدند .

تا روزي ديگر …… .

هیچ نظری موجود نیست: