یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

صدای قدم آشنا

فکر میکنم داره کم کم وقت داستانی رو که میخوام براتون بگم فرا میرسه. داستانی که فکر می کنم جوونهای قدیم
اوونو خوندن و چیزهای زیادی از اوون یاد گرفتن. (البته از اوون چیزهایی که یاد گرفتن نه خیری به ما رسید و نه
به خودشون)گفتنی من برای جوونهای امرووزیه تا چشم به افق های دور بندازند برای ....... و یه یادآوری تلخ برای
جوونهای دیروز.
از فردا رو صفحه جادویی شما هستم


هیچ نظری موجود نیست: