یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

داستان تخيلي

سالها پيش مردم كشوري بودند كه در همين ماهها ئي كه الان هستيم در به در بدنبال تهيه آذوقه جهت روزهاي بسيار سختي كه حدس ميزدند در پيش باشد بودند البته نه اينكه آنها كشوري فقير داشتند بلكه روي دريايي از نفت و گاز و طلا ( البته بعضي وقتها در آن كشور طلا تبديل به مس و يا برنج ميشد چون سران آن مملكت دستي هم در كيمياگري داشتند ) زندگي مي كردند . باري دست روزگار آنها را به اين وضعيت كشانده بود . از هر سويي به آن كشور امكان حمله وجود داشت و سياستهاي مسئولانش هم درست بر خلاف سياستهاي دنيا بود ولي مسئولان همگي از قدرت و پشتوانه مردمي صحبت مي كردند حتي حاضر نبودند قدمي عقب نشيني كنند . بعد از چندي فشارها بيشتر و بيشتر شد و اعتراضات مردمي هم كم كم اوج گرفت . سركوب مردم نمك نشناس هم بشدت شروع شد . از طرفي امكان شروع درگيري نظامي با ابر قدرت آن روزگار هم هر روز بيشتر ميشد . در اينجا بود كه بعضي از عقلاي نظام جمع شدند و براي حفظ نظام كه از اصول اوليه نظام بود و بر هر چيزي ارجح تر , چاره انديشي كردند . راه چاره را بر اين ديدند كه طرح عدم كفايت سياسي رئيس جمهور را به مجلس ببرند و بعد از خلع وي از رياست جمهوري , يكي از زعماي عاقل را به عنوان اداره كننده كشور بگمارند و سريعا هم گروهي را جهت مذاكره با شيطان بزرگ كه نام ديگر ابر قدرت آنروزگار بود بفرستند . چنين شد . از اينكه آن كشور چه امتيازاتي به آن شيطان بزرگ داد و آن شيطان بزرگ چه امتيازي به آنها بگذريم ولي چيزي كه بعد از آن سالها باقي مانده و مشهود است اينست : همان حكومت با كمي تغيير , مردمي سرشكسته و رام و ذخاير طبيعي بر باد رفته .

هیچ نظری موجود نیست: