جمعه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۶

قسمت 58

ناپلئون حيوانات را احضار كرد و با صداي وحشتناكي حكم اعدام فردريك را صادر نمود . گفت كه او را پس از دستگير كردن زنده زنده خواهند جوشاند . در ضمن حيوانات را آگاه ساخت كه بايد انتظار بدتري هم داشت , چه بسا فردريك و كسانش در هر دقيقه حمله اي را كه مدتها انتظارش مي رفت آغاز كنند . در تمام راه هاي قلعه قراول گماشته شد و بعلاوه چهار كبوتر با پيامهاي مسالمت آميز و به اميد تجديد روابط حسنه با پيل كينگتون به فاكس وود اعزام شدند . صبح روز بعد حمله آغاز شد . حيوانات مشغول خوردن صبحانه بودند كه ديده بانها با شتاب رسيدند و گزارش دادند كه فردريك با اعوان و انصارش از دروازه پنج كلوني وارد شدند . حيوانات با رشادت تمام يورش بردند , اما اينبار فتح و ظفر به آساني جنگ گاوداني نصيبشان نمي شد . آدمها پانزده نفر بودند و شش تفنگ داشتند و به مجردي كه حيوانات به فاصله پنجاه متر رسيدند شليك كردند . حيوانات تاب مقاومت در برابر گلوله ها را نياوردند و با وجود كوششهاي ناپلئون و باكسر به عقب رانده شدند . عده اي هم مجروح شدند . همه داخل ساختمان جمع شدند و با احتياط از شكافهاي در و سوراخ كليد مراقب خارج بودند . همه چراگاه و آسياب بادي دست دشمن بود . در آن لحظه ناپلئون هم تكليفش را نمي دانست , دمش منقبض شده بود , بدون اداي يك كلمه بالا و پايين قدم مي زد . چشمها به فاكس وود دوخته شده بود . اگر پيل كينگتن و كساني به ياري مي آمدند هنوز امكان پيروزي بود . اما همان وقت چهار كبوتر قاصد برگشتند . يكي از آنها حامل تكه كاغذي بود كه رويش با مداد نوشته شده بود ( تا چشمت كور !) فردريك و كسانش اطراف آسياب بادي توقف كرده بودند و حيوانات را نگاه مي كردند . زمزمه اي حاكي از ترس بلند شد , چه دو تن از آدمها اهرم و پتك دست گرفته بودند و مي خواستند آسياب بادي را خراب كنند . ناپلئون فرياد كشيد : رفقا شجاع باشيد , چنين كاري امكان پذير نيست . ديوارهاي آسياب ضخيمتر از آن است كه با اهرم و پتك حتي ظرف يك هفته خراب شود . اما بنجامين كه حركات آدمها را زير نظر داشت و مي ديد كه آن دو نفر مشغول كندن چاله اي نزديك پايه آسياب هستند پوزه درازش را با وضعي كه از آن تمسخر مي باريد تكان داد . گفت : همين حدس را مي زدم . نمي بينيد دارند چه مي كنند ؟ يك لحظه ديگر چاله پر از مواد منفجره است . حيوانات هراسان منتظر بودند ديگر امكان خارج شدن و حمله نبود . پس از چند دقيقه ديدند كه آدمها از هر سو مي دوند و متعاقب آن غرش كر كننده اي برخاست . كبوترها به هوا پريدند و همه حيوانات جز ناپلئون با شكم خود را روي زمين انداختند . وقتي برخاستند لكه عظيمي از دود سياه محوطه اي را كه آسياب بادي در آن قرار داشت در بر گرفته بود . نسيم بتدريج دود را پراكنده كرد . ديگر آسياب وجود نداشت !
تا روزي ديگر .... . .

هیچ نظری موجود نیست: