دوشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۵

قسمت 12

سه شب بعد ميجر پير در آرامش کامل و در عالم خواب مرد و جنازه اش پايين باغ ميوه به خاک سپرده شد . اين واقعه در اوايل ماه مارس اتفاق افتاد . تا سه ماه فعاليتهاي پنهاني زيادي در جريان بود . نطق ميجر به حيوانات زيرکتر مزرعه ديد تازه اي نسبت به زندگي داده بود . آنها نميدانستند انقلابي که ميجر پيش بيني کرده بود کي جامه عمل به خود خواهد پوشيد و هيچ دليلي نداشتند که تصور کننداين انقلاب در خلال زندگي خودشان صورت خواهد گرفت اما کاملا آگاه بودند که موظفند خود را براي آن آماده کنند . کار تعليم و مديريت به عهده خوکها که هوشيارتر از ساير حيوانات شناخته شده بودند افتاد . برجسته و سر آمد آنان دو خوک نر جوان بودند به اسامي اسنوبال و ناپلئون که آقاي جونز آن دو را به منظور فروش پرورش داده بود . ناپلئون هيکلي درشت داشت و قيافه اش تا حدي خشن و سبع بود و در اين مزرعه تنها موجود برکشايري بود در سخنوري دستي نداشت ولي معروف بود که حرفش را به کرسي مي نشاند . اسنوبال خوک پر هيجانتري بود بليغتر و مبتکرتر بود ولي استقامت راي او را نداشت . بقيه خوکهاي مزرعه خوکهاي پرواري بودند و معروفترين آنها خوکي بود کوچک و چاق به نام اسکوئيلر که گونه هايي بر آمده و چشماني براق داشت . تند و چابک بود و صداي ذيلي داشت . ناطق زبردستي بود و وقتي درباره مسئله مشکلي بحث ميکرد طوري از سويي به سويي مي جست و دمش را با سرعت تکان مي داد که طرف را مجاب مي کرد . درباره اش مي گفتند که قادر است سياه را سفيد جلوه کند . اين سه تعليمات ميجر را به صورت يک دستگاه فکري بسط داده بودند و بر آن نام حيوانگري گذاشته بودند .

تا روزي ديگر ……. .

هیچ نظری موجود نیست: