جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

قسمت 15

در شب نيمه تابستان که مصادف با شنبه بود آقاي جونز به ولينگدن رفت و آنجا در ميخانه شير سرخ چنان مست شد که تا ظهر يکشنبه باز نگشت . کارگرها صبح زود گاوها را دوشيدند و بعد بي آنکه فکر دادن خوراک به حيوانات باشند دنبال شکار خرگوش رفتند . آقاي جونز پس از مراجعت بلافاصله روي نيمکت اتاق پذيرايي با يک نسخه از روزنامه اخبار جهان روي صورتش خوابش برد . بنابراين تا شب حيوانات بي علوفه ماندند . بالاخره طاقتشان طاق شد . يکي از گاوها در انبار آذوقه را با شاخش شکست و حيوانات جملگي مشغول خوردن شدند . درست در همين موقع جونز بيدار شد و يک لحظه بعد او و چهار کارگرش شلاق بدست وارد انبار شدند و شلاقها به حرکت آمد . اين ديگر فوق طاقت حيوانات گرسنه بود . با آنکه از قبل نقشه اي نکشيده بودند همه با هم بر سر دشمنان ظالم ريختند . جونز و کسانش ناگهان از اطراف در معرض شاخ و لگد قرار گرفتند . عنان اختيار از دستشان خارج بود . هرگز چنين رفتاري از حيوانات نديده بودند و اين قيام ناگهاني از ناحيه موجوداتي که هر وقت هر چه خواسته بودند با آنها کرده بودند چنان ترساندشان که قوه فکر کردن از آنها سلب شد . پس از يکي دو لحظه از دفاع منصرف شدند و فرار را بر قرار ترجيح دادند . دقيقهاي بعد هر پنج نفر آنان در جاده ارابه رو که به جاده اصلي منتهي ميشد با سرعت تمام مي دويدند و حيوانات پيروزمندانه آنها را دنبال ميکردند . خانم جونز هم که ماوقع را از پنجره اتاق ديد با عجله مقداري اثاث در مفرش ريخت و دزدکي از راه ديگر خارج شد . موزز هم از شاخه درختي که بر آن نشسته بود پريد و غار غار کنان و بال زنان به دنبال او رفت . در خلال اين احوال حيوانات جونز و کسانش را به جاده اصلي راندند و دروازه پنج کلوني را با سر و صدا پشت سر آنان کلون کردند . و بدين طريق و بي آنکه خود بدانند انقلاب بر پا شد و با موفقيت به پايان رسيد . جونز تبعيد و مزرعه مانر از آن آنان شد .

هیچ نظری موجود نیست: