یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۵

قسمت 29

آدمها شاخ و لگد مي خوردند , گزيده و لگد كوب مي شدند و در سراسر مزرعه حيواني نبود كه به شيوه خاص خود از آنها انتقامي نگيرد . حتي گربه غفلتا از روي بام بر شانه گاو چراني جست و چنگالش را در گردن او فرو برد و نعره گاوچران را بلند كرد . به مجردي كه مفري پيدا شد آدمها گويي از خدا خواستند و بيرون دويدند و به طرف جاده اصلي فرار كردند . بدين طريق پنج دقيقه بيشتر از هجومشان نگذشته بود كه از راهي كه آمده بودند مفتضحانه عقب نشستند در حاليكه اردكها صداكنان دنبالشان ميكردند و ماهيچه هاي پاهايشان را نوك ميزدند . همه آدمها رفتند جز يكي . پشت حياط باكسر تلاش ميكرد با سمش شاگرد مهتر را كه با صورت توي گل افتاده بود برگرداند ولي پسر تكان نميخورد . باكسر با تاثر گفت : مرده است . من نمي خواستم اين كار را بكنم . به كلي از ياد برده بودم كه نعل آهنين دارم . كي باور ميكند كه من در اين كار تعمدي داشته ام ؟ اسنوبال كه هنوز از جراحتش خون مي چكيد نعره زد : عاطفه و دلسوزي لازم نيست رفيق ! جنگ جنگ است . فقط آدم مرده آدم خوب است . باكسر در حاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود تكرار كرد : من نمي خواهم جان هيچكس حتي جان آدم را بگيرم . يكي از حيوانات با تعجب گفت :پس مالي كجاست ؟ در واقع اثري از مالي نبود . براي يك لحظه وحشت زيادي ايجاد شد ترس اين ميرفت كه نكند آدمها به طريقي به او آسيب رسانده باشند يا حتي او را با خود برده باشند .
تا روزي ديگر .... .

هیچ نظری موجود نیست: