جمعه، دی ۰۱، ۱۳۸۵

قسمت 31

هر چه زمستان پيش ميرفت مزاحمت (مالي ) زيادتر ميشد . هر روز دير سر كار ميامد به بهانه اينكه خواب مانده است و با آنكه اشتهايش خوب بود از دردهاي مرموزي شكايت ميكرد و به كوچكترين بهانه دست از كار ميكشيد و ميرفت كنار استخر و با طرز ابلهانه اي به تصويرش در آب خيره ميشد . شايعات و حرفهاي جديدتري هم در بين بود . يك روز كه مالي سلانه سلانه در حياط قدم ميزد و با دم بلندش ور ميرفت و ساقه يونجه اي را مي جويد كلوور او را كنار كشيد و گفت : مالي مطلب مهمي است كه بايد با تو در ميان بگذارم . امروز صبح من ديدم كه تو به آن طرف پرچين كه حد فاصل مزرعه ما و فاكس وود است نگاه ميكردي و يكي از آدمهاي پيل كينگتن سمت ديگر پرچين ايستاده بود . با آنكه راه دور بود من يقين دارم كه ديدم او با تو حرف ميزد و تو به او اجازه دادي كه پوزه ات را نوازش كند . مالي براي اين كارت چه توضيحي ميتواني بدهي ؟ مالي در حاليكه سم بر زمين مي كوفت و به اطراف مي جست فرياد كشيد ( پوزه مرا نوازش نكرد ! من چنين كاري نكردم ! اصلا حقيقت ندارد ! ) مالي ! به چشم من نگاه كن قسم ميخوري كه آن مرد دست به پوزه ات نكشيد ؟ مالي تكرار كرد ( حقيقت ندارد ! ) ولي نتوانست به چشم كلوور نگاه كند و بعد هم چهار نعل به مزرعه رفت . فكري به خاطر كلوور رسيد و بي آنكه به كسي چيزي بگويد به آخور مالي رفت و با سمش كاه را زيرو رو كرد . زير كاه چند حبه قند و چند رشته روبان رنگارنگ پنهان شده بود . سه روز بعد مالي ناپديد شد و تا چند هفته از محل او خبري نبود تا آنكه كبوتران گزارش دادند كه او را آن طرف ولينگتن جلو در ميخانه اي ديده اند كه بين مال بندهاي ارابه قرمز و سياهي ايستاده و مرد سرخ چهره چاقي كه شلوار پيچازي پوشيده بود و شبيه مهمانخانه چيها بود دست به پوزه اش مي كشيد و قند دهانش مي گذاشت . تازه قشو شده بود و روباني بنفش به كاكلش بسته بودند و كبوتران ميكفتند از ظاهرش پيدا بود كه از وضعش راضي است . از آن پس حيوانات ديگر اسمي از مالي نبردند .
تا روزي ديگر ... .

هیچ نظری موجود نیست: