چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

قسمت 36

اگر اسنوبال بموقع نجنبيده بود شكمش پاره مي شد . لحظه بعد اسنوبال بيرون در بود و سگها دنبالش . حيوانات كه از تعجب و وحشت زبانشان بند آمده بود همگي جلو در جمع شدند و بهت زده اسنوبال و سگها را نگاه ميكردند . اسنوبال در طول چمن و به سمتي كه به جاده اصلي منتهي مي شد در حال دويدن بود , فقط يك خوك مي توانست آنطور بدود ولي سگها هم تقريبا پشت پاشنه اش مي دويدند . ناگهان اسنوبال لغزيد و همه تصور كردند الان است كه سگها او را بگيرند ولي بلند شد و با سرعت زيادتري شروع به دويدن كرد . سگها دوباره داشتند به او مي رسيدند حتي يكي از آنها پوزه اش را به دم اسنوبال رساند ولي او با حركتي دمش را رها ساخت و با به كار بردن منتهاي تلاش و وقتي كه فقط فاصله كمي بينشان بود به سوراخي در پرچين خزيد و ديگر ديده نشد . حيوانات ساكت و وحشتزده به طويله باز گشتند و پس از لحظه اي سگها جست و خيز كنان سر رسيدند . ابتدا هيچكس نميدانست اين موجودات از كجا آمده اند ولي مسئله بزودي حل شد . سگها همان توله هايي بودند كه ناپلئون از مادرهايشان گرفته بود و شخصا پرورش داده بود . با آنكه به رشد كامل نرسيده بودند هيكلي درشت و قيافه اي درنده چون گرگ داشتند . همه نزديك ناپلئون ايستادند و برايش دم جنباندند . و حيوانات ديدند كه آنها همانطور دم مي جنباندند كه قبلا سگها براي جونز دم تكان مي دادند .
تا روزي ديگر ..... .

هیچ نظری موجود نیست: