دوشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۵

قسمت 40

در تمام بهار و تابستان هفته اي شصت ساعت كار كردند و در ماه اوت ناپلئون اعلام كرد كه بعد از ظهرهاي يكشنبه هم كار هست . اين كار البته داوطلبانه است اما اگر حيواني غيبت كند جيره اش نصف مي شود . با اين وصف از بعضي كارها صرف نظر شد . خرمن به ميزان سال گذشته جمع نشد و دو مزرعه چغندر به اين دليل كه شخم زمين به موقع آماده نبود كشت نشد . پيش بيني مي شد كه زمستان آينده زمستان سختي باشد . آسياب بادي با اشكالات غير منتظره اي مواجه شد . در خود مزرعه سنگ آهك وجود داشت . مقداري هم ماسه و سيمان ازسابق در يكي از حياطهاي طويله بود . يعني تمام مصالح ساختماني در دسترس بود . اما مسئله اي كه حيوانات در ابتدا نتوانستند حل كنند شكستن سنگ به قطعات و اندازه هاي متناسب بود . به نظر مي رسيد كه تنها راه شكستن سنگها به وسيله كلنگ و ديلم است و اين كار را هم هيچ حيواني نمي توانست بكند چون نميتوانست روي دو پاي عقب بايستد . پس از هفته ها كوشش بي حاصل يكي فكر بكري كرد . قرار شد از قوه جاذبه زمين استفاده كنند . به دور سنگهاي بزرگ و صافي كه بدليل بزرگي قابل استفاده نبود طناب بستند و همه حيوانات , گاوان , اسبان , گوسفندان و هر حيوان ديگري كه تاب نگه داشتن طناب را داشت _ حتي در لحظات حساس خوكها _ آن را با كندي مايوس كننده اي از دامنه به بالاي تپه مي كشيدند و از آنجا رها مي كردند تا خرد شود . حمل و نقل سنگ پس از خرد شدن زياد مشكل نبود . اسبها قطعات سنگ را در ارابه هاي باري حمل مي كردند و گوسفندها خرده سنگها را يكي يكي مي كشيدند حتي موريل و بنجامين خود را به ارابه سبكي بسته بودند و سهمي در كار داشتند . در اواخر تابستان مقدار كافي سنگ جمع و ذخيره شد و ساختمان تحت نظارت خوكها شروع شد . اما كار كند پيش مي رفت و دشوار بود . بسياري از اوقات يك روز تمام صرف اين مي شد كه قطعه سنگي را بالا بكشند و تازه بعضي اوقات سنگي كه از آن بالا رها مي شد نمي شكست . هيچ كار بدون وجود باكسر كه نيرويش معادل مجموع نيروي بقيه حيوانات بود به ثمر نمي رسيد . وقتي كه سنگ مي لغزيد و حيوانات مي ديدند الان است كه خودشان هم به پايين پرت شوند و از نوميدي فرياد و فغانشان به هوا مي رفت هميشه باكسر بود كه خود را مقابل طناب نگه مي داشت و سنگ را متوقف ميكرد . قيافه او كه وجب به وجب دامنه را با زحمت مي پيمود و نفس نفس مي زد و با نوك سمش به زمين پنجه مي كشيد و دو پهلويش از عرق پوشيده بود منظره اي بود كه هر كس را مالامال از تعجب و تحسين مي كرد . كلوور گاه به او گوشزد مي كرد كه به خود زياد فشار نياورد اما او گوش نمي داد . از نظر او دو شعار ( من بيشتر كار خواهم كرد ) و ( هميشه حق با ناپلئون است ) جوابگوي هر مسئله بود . با جوجه خروس قرار گذاشته بود صبحها او را بجاي نيم ساعت سه ربع ساعت زودتر بيدار كند . با آنكه در اين روزها كمتر فراغت داشت هر گاه فرصتي پيدا مي كرد به تنهايي به كنار تپه سنگ مي رفت و بدون كمك يك بار سنگ خرد را به نزديك محل ساختمان حمل مي كرد .
تا روزي ديگر .... .

هیچ نظری موجود نیست: