جمعه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۶

قسمت 51

وقتي كار تمام شد بقيه حيوانات غير از خوكها و سگها با هم به بيرون خزيدند همه هراسان و پريشان بودند و نمي دانستند كه جنايت حيوانات در همدستي با اسنوبال تكان دهنده تر است يا كيفر بي رحمانه اي كه شاهدش بودند . قديم از اين مناظر خونين و به همين پايه رقت انگيز زياد ديده بودند ولي به نظر همه چنين مي رسيد كه اتفاق اخير كه بين خودشان واقع شده است از اتفاقات قبلي وحشتناكتر است . از روزي كه جونز مزرعه را ترك گفته بود تا امروز هيچ حيواني حيوان ديگري را نكشته بود . حتي موشي هم كشته نشده بود . حيوانات به طرف آسياب نيمه تمام راه افتادند و كلوور, موريل , بنجامين , گاوان ,گوسفندان , غازها و مرغها , يعني همه جز گربه كه درست قبل از صدور دستور ناپلئون در مورد اجتماع حيوانات غيبش زده بود , نزديك به هم نشستند , گوئي نياز به گرماي يكديگر داشتند . مدتي همه ساكت بودند . تنها باكسر ايستاده بود . با ناراحتي از اين سو به آن سو حركت مي كرد و دم سياه بلندش را به پهلوهايش ميزد و گاه شيهه كوتاهي از تعجب مي كشيد . بالاخره گفت : هيچ سر در نمي آورم . هرگز باور نمي كردم كه چنين اتفاقي در مزرعه ما پيش بيايد . حتما عيب و نقص در خود ماست . تنها راه حلي كه بنظرم ميرسد اينست كه بايد بيشتر كار كرد . از امروز من صبحها يك ساعت تمام زودتر از خواب بيدار مي شوم .و با قدمهاي سنگين به طرف سنگها رفت و دوباره سنگ جمع كرد و به محل آسياب برد , بعد استراحت كرد . حيوانات بي آنكه حرفي بزنند دور كلوور را گرفتند و خود را به او چسباندند . از روي تپه قسمت اعظم چراگاه را كه تا جاده اصلي كشيده مي شد , مزرعه يونجه , جنگل كوچك , استخر آب , مزارع شخم شده را كه در آنها محصول پر پشت سبز گندم سال نو نيش زده بود , و شيروانيهاي قرمز رنگ عمارات مزرعه را كه دود از بخاري آن متصاعد بود , همه را مي ديدند , يكي از روزهاي روشن بهاري بود . سبزه ها و پرچينها با اشعه خورشيدي كه بر سطح آنها تابيده بود طلايي ميزد . حيوانات با تعجب و شگفتي خاصي به خاطر آوردند كه وجب به وجب اين مزرعه , كه هرگز تاكنون چنين مطبوع و مصفا به نظر آنان نرسيده بود از آن خودشان است . كلوور به اطراف تپه چشم دوخت و اشك در چشمانش حلقه زد . اگر مي توانست افكارش را بيان كند قطعا مي گفت كه از تلاشي كه براي راندن آدمها كردند هدف اين نبود .
تا روزي ديگر .... .

هیچ نظری موجود نیست: