دوشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۵

ادامه

در یک سمت طویله بزرگ در محل مرتفع سکو مانندی میجر در زیر فانوسی که به تیر آویزان بود روی بستری از کاه لمیده بود . دوازده سال از عمرش می رفت و اخیرا کمی تنومند شده بود معهذا خوک با عظمتی بود و با اینکه دو دندان نیشش هیچگاه کنده نشده بود ظاهری مهربان و مجرب داشت . سایر حیوانات به تدریج آمدند و هر دسته به شیوه خاص خود در محلی قرار گرفت . اول سگها . بلوبل و جسی وبینچر آمدند و بعد خوکها که جلو سکو روی کاه مستقر شدند . مرغها روی لبه نشستند و کبوترها بال زنان بر تیرهای سقف جای گرفتند . گوسفندان و گاوان عقب خوکان دراز کشیدند و مشغول نشخوار شدند . دو اسب ارابه یعنی باکسر و کلوور با هم اهسته وارد شدند و سمهای بزرگ خود را از ترس اینکه مبادا حیوان کوچکی زیر کاهها باشد با احتیاط بر زمین می گذاشتند .
کلوور مادیانی بود فربه و میانسال با حالتی مادرانه که بعد از به دنیا آمدن چهارمین کره اش هرگز ترکیب و اندام اولیه اش را باز نیافته بود . باکسر حیوان بسیار درشتی بودبلندیش هجده دست بود و قدرتش معادل قوه دو اسب معمولی . خط سفید رنگ زیر لبش به او ظاهر احمقانه ای داده بودو حقیقت مطلب اینکهدر زمره زیرکهای درجه یک نبود ولی به دلیل ثبات و نیروی فوق العاده اش در کار مورد احترام همه بود .
تا فردا...... .

یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

فصل اول

سلام
اسم داستانی که می خوام براتون بگم اینه : قلعه حیوانات
نوشته جورج اورول
آقای جونز مالک مزرعه مانر به اندازه ای مست بود که شب وقتی در مرغدانی را قفل کرد از یاد برد که منفذ بالای آن را هم ببندد . تلوتلو خوران با حلقه نور فانوسش که رقص کنان تاب می خورد سراسر حیاط را طی کرد کفشش را جلو در دراورد و آخرین گیلاس آبجو را از بشکه آبدارخانه لبریز کرد و افتان و خیزان به سمت اتاق خواب که خانم جونز در آنجا در حال خر و خر بود رفت . به محض خاموش شدن چراغ اتاق خواب جنب و جوشی در مزرعه افتاد . در روز دهان به دهان گشته بود که میجر مسن خوک نر برنده جایزه نمایشگاه حیوانات شب گذشته خواب عجیبی دیده است و میخواهد آن را برای سایر حیوانات نقل کند . مقرر شده بود به محض اینکه خطر وجود آقای جونز در میان نباشد همگی در انبار بزرگ تجمع کنند . میجر آنقدر در مزرعه مورد احترام بود که همه حاضر بودند ساعتی از خواب خود را وقف شنیدن حرفهای او بکنند .
تا فردا شب.......... .


صدای قدم آشنا

فکر میکنم داره کم کم وقت داستانی رو که میخوام براتون بگم فرا میرسه. داستانی که فکر می کنم جوونهای قدیم
اوونو خوندن و چیزهای زیادی از اوون یاد گرفتن. (البته از اوون چیزهایی که یاد گرفتن نه خیری به ما رسید و نه
به خودشون)گفتنی من برای جوونهای امرووزیه تا چشم به افق های دور بندازند برای ....... و یه یادآوری تلخ برای
جوونهای دیروز.
از فردا رو صفحه جادویی شما هستم